مژده مواجی – آلمان
روزهای کرونایی تمام برنامهٔ کاریمان را تغییر داده است. بهجای رفتن به حومهٔ شهر هانوفر و مشاوره دادن حضوری و همراهی پناهجویان، در دفتر کارمان در هانوفر نشستهایم و مشاورهٔ تلفنی میکنیم.
دریس، همکار مراکشیام، با یکی از مراجعانش که در آنطرف خط تلفن بود، عربی صحبت میکرد. صدای زنی که داشت صحبت میکرد، آنقدر بلند بود که مرا متوجه خود کرد. صدای گریه و شیون بود. شکایت و شِکوه. حدس میزدم باید چه کسی باشد. همکارم داشت با ملایمت او را آرام میکرد. گوشی را که گذاشت، رو به من کرد و گفت:
– دوباره همسرش او را کتک زده است. بیشتر از پیش. در این روزهای قرنطینه مدام کنار هم هستند و…
هنوز صحبتش را تمام نکرده بود که از ادارهٔ پلیس تلفن زدند. گفتوگو در مورد همان زن بود؛ گفتوگویی طولانی و در پی راه حل. بعد از تلفن دریس گفت:
– پلیس با خانهٔ زنان تماس گرفته و خشونت خانوادگی را گزارش داده است. آنها بهخاطر جلوگیری از گسترش کرونا فعلاً فقط تلفنی پاسخگو هستند. به آنها گفتم به ادارهٔ امور اجتماعی هم تلفن بزنند.
همکارم دوباره به مراجعش که زیاد نمیتوانست آلمانی صحبت کند و بفهمد، تلفن زد تا او را در جریان محتوای گفتوگویش با پلیس بگذارد.
در همین زمان تلفن را برداشتم و در حالیکه شمارهٔ یکی از مراجعانم را میگرفتم، در دفتر را پشت سرم بستم و بهطرف راهرو رفتم تا ساکتتر باشد. سریع گوشی را برداشت. زنی کوشا و باهوش که تشنهٔ یادگیری است.
– میخواستم احوالتان را بپرسم و بگویم که فکر نکنید ما در این روزهای کرونایی کار نمیکنیم. ما مشاورهٔ تلفنی داریم. اگر نیاز به کمک داشتید، حتماً تماس بگیرید. شما چهکار میکنید این روزها؟
خوشحال شد که تماس گرفتم. با زبان دری شروع به تعریف کرد:
– فرزندانم که در این روزهای تعطیلیِ مدرسه در خانهاند و تا حدی از بیحرکتی تنبل شدهاند. ولی خودم برای قدم زدن به بیرون میروم. دیشب حدود ساعت ۲ خوابیدم. حالم خوب نبود. چند روز پیش خواهرم برایم لینک فیلمی را فرستاد که دیشب نگاه کردم. صحنههایی داشت که خیلی رویم تأثیر گذاشت و یادآور روزهای فرارمان از افغانستان در پاکستان بود. زمانی که همسرم، خودم و سه تا فرزندانم در کنار هم بودیم که خودمان را با گروهی به ترکیه و بعد به آلمان برسانیم، در آن شلوغی، گروهمان پراکنده شد. بخشی زودتر به ترکیه فرستاده شدند و بقیه که ما هم شامل آنها بودیم باید در پاکستان منتظر میماندیم. یکهو، پسر دومم که ششساله بود، در آن جاروجنجال گم شد. وحشتناک بود. اصلاً نمیدانستیم چهکار کنیم. نه میشد پیش پلیس پاکستان رفت و نه امکان ارتباط با گروهی را که رفته بودند، داشتیم. یک ماه بعد خبر رسید که با آن گروه در ترکیه بهسر میبرد. تا به پسرم رسیدیم، برایم به اندازهٔ یک عمر گذشت. دیشب فیلم را که میدیدم، میگریستم. خیلی حالم بد شد…
او میگفت و میگفت. برای من شنیدن و تصور آن خیلی دردناک بود، چه برسد به او که خود این تجربهٔ هولناک را از سر گذرانده بود. پای صحبتش که نشسته بودم، دیگر کرونا به فراموشی سپرده شده بود.